true
علی را دیدم و داد زدم: «حاجی! حاجی!» علی از بین جمعیت صدای منو را شنید و به سمتم دوید. وقتی نزدیک شد، دستش را گرفتم. علی حسابی قرمز و خجالتزده شده بود. گفت: «خانم نکن، زشته. آبروم را بردی جلوی دوستام.»
به گزرش پایگاه خبری اکوپارس به نقل از خبرگزاری ایسنا، صدیقه خارا همسر آزاده «مهرعلی دستجردی» است. او در خاطرهای روایت می کند: خبر اسارت علی را از رادیو شنیدیم و همینطور خبر آزادیش را. یک لحظه به سالهای انتظار برگشتم. روزهایی که دلم تنگ و چشمانم از دوری علی گریان بود. باورم نمیشد. یعنی دوره تنهایی و اندوه تمام شد؟! تنها سجده شکر میتوانست کمی از هیجان آن لحظهها کم کند.
مادر شوهرم قلبش گرفته بود و نفسنفس میزد. پدر علی هم مدام تسبیح را دور دستش میچرخوند و میگفت: «الهی ۱۰۰هزار مرتبه شکر.» همه را باخبر کردیم. فردایش، جلوی منزل، صفی از اقوام و دوستان بود که برای چراغانی و مهیاکردن بساط استقبال جمع شده بودند. خانه از شیرینی و گل پر شده بود. چون اطلاع دقیقی از لحظه ورود آزادهها به کشور نداشتیم، هر ثانیه منتظر خبری از هلالاحمر بودیم تا بگویند کی باید استقبال برویم.
تنها چیزی که آن روز انتظارش را داشتم، خبر بازگشت علی بود. اما انگار حکمت خدا به این بود که بازم امتحانم کند. در شادی و آمادهکردن وسایل استقبال بودیم که داییم زنگ زد و گفت: «صدیقه جان! یک چیزی میگم ناراحت نشیها! همه آزادهها اومدن ولی خبری از علی نیست!» نمیخواستم تسلیم حرف دایی بشوم و قبول کنم علی برنمیگردد. با بغض شکسته گفتم: «دایی با من شوخی نکن! علی برمیگرده من مطمئنم! به امید همچین روزی صبر کردم.» از شدت ناراحتی و فشار عصبی ضعف کردم. گوشی تلفن از دستم افتاد. همه چیز دور سرم میچرخید. پدر و مادرش تو سر خودشون میزدند. برادران علی هم زدن زیرِ گریه. برای کسی باورپذیر نبود.
صدای تیکتیک ساعت هم برایم دلخراش بود؛ همه سردرهوا ممانده بودند چه کار کنند. فردای آن روز، یکی از برادرای علی پیشنهاد داد دنبالش برویم. شاید هلالاحمر و سپاه خبری داشته باشند. بعد از کلی پرسوجو معلوم شد علی را با یک گروه بردن قرنطینه. با این خبر همه یک نفس راحتی کشیدند. قرار شد به زیارت حرم امام(ره) بروند. برادرم ماشین داشت. سریع به دنبال ما آمد و تا جایی که ظرفیت داشت سوار شدیم و رفتیم سمت حرم. حالواحوال آن شب را نمیشود توصیف کرد. تکلیف خودم را نمیدانستم. یک لحظه میخندیدم؛ دقیقهای دیگر گریه میکردم. همه هیجان زده بودند. هشت سال زمان کمی برای دوری و تنهایی نبود.
جمعیت زیادی داخل حرم، جمع بودند. همه اسرا یکشکل بودند. لاغر و سیاه. چشمم ناخواسته افتاد به یک جمع از آزادهها. علی را دیدم و داد زدم: «حاجی! حاجی!» علی از بین جمعیت صدای منو را شنید و به سمتم دوید. وقتی نزدیک شد، دستش را گرفتم. علی حسابی قرمز و خجالتزده شده بود. گفت: «خانم نکن، زشته. آبروم را بردی جلوی دوستام.» ولی گوشم بدهکار نبود. میخواستم دستاش را بگیرم تا مرهم دل شکستهام باشه. پدرش هم آمد. هر کسی به شیوه خودش شادمانی میکرد.
true
false
false
false